وقتی خسته می شوم از هرچه و هر کسی و وقتی پر می شوم از دردها ،
دلم شروع می کند به بارش .
آب می شوم ، قطره قطره می شوم .
دلزده و پریشان خاطر می شوم ولی راهی به جایی نمی یابم.
می خواهم لحظه لحظه خودم را نجات دهم ،
اما نمی توانم.
روزگارم پر می شود از تلخکامی .
نمی دانم کیم و کجا بوده ام .
چه راهی را به اشتباه رفته ام .
در کدام بیراهه پیچیده ام
که اینگونه گم شده ام .
و در هزار توی نیرنگ فرورفته ام .
همه رنگ به رنگ و هزار رنگ!
حتی یکی یک رنگ نبوده و نیست.
بوی تعفن از در ودیوار شهر بلند می شود.
در و دیوار این شهر پر است از تعفن و نیرنگ و دورویی .
خدایا چه کنم ؟
به کجا پناه برم ؟
نویسنده » محمدی » ساعت 5:30 عصر روز پنج شنبه 88 اسفند 20